ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

سیزدهمون به در شد

سلام دوست جونیا خوبین؟ 13 روز عید بهتون خوش گذشت؟ به من که خیلی خوش گذشت، کلی مهمونی رفتم، کلی آجیل با پوست خوردمو دعوام کردن، کلی شو خوردم همون شکلات بزرگا، کلی هم عیدی گرفتم.  امروز هم که 13 به در بود و ما هم رفتیم به گشت و گذار تو طبیعت. البته همراه مامانی و بابایی و پدرجون و مادرجون و خاله مرمر. البته تا ظهر داشتیم دنبال جای مناسب میگشتیم آخه همه جا پر از آدم بود و جا واسه ما نبود. بالاخره با راهنمایی پدرجون رفتیم جنگل و یه جای خوب و ساکت پیدا کردیم و کباب و غذاهای خوشمزه زدیم تو رگ. یه عالمه بع بعی دیدم. اینم از عکسهای امروزم:     ...
24 مرداد 1391

یه روز پر سود واسه جیگرطلا

 سلام چهارشنبه آخر شب ریحانه جونم همراه مامانی و بابایی اومدن خونمون، شب خوابیدن هم خونمون موندن آخه مامانی صبح کلاس داشت بابایی هم که می رفت سر کار، ریحانه جون باید پیش من و مادرجون میموند. صبح بعد از صبحانه جیگرطلا کمی تو حیاط پابرهنه راه رفت و دست کرد تو سطل آشغال. مادرجون گفت آماده بشید بریم بازار واسه جیگر طلا دمپایی بخرم. من و جیگر هم زودی آماده شدیم. از خونه تا بازار جیگر طلا بچه خوبی بود و دست منو داشت. قبل از اینکه از خونه بریم بیرون مادرجون داشت پول میذاشت تو جیبش که ریحانه دید و اصرار که پول بده. مادرجون هم یه اسکناس 5000 تومنی داد دست جیگر. اونم تا بازار پولو تو دستش داشت. وقتی مادرجون واسه جیگر دمپایی...
24 مرداد 1391

ناهار خونه خاله حدیثه

هفته پیش سه شنبه ناهار خونه خاله حدیثه دعوت بودیم. تو و امیرعلی هی میرفتین تو اتاق طهورا و اسباب بازیهاشو میاوردین تو پذیرایی، هر چند دقیقه هم بین تو و امیرعلی یه کشمکش کوچولو پیش میومد. تو و امیر همش میدویدین اینور و اونور طهورای بیچاره هم یه کوچولو دنبالتون راه میرفت اما میدید عقب میوفته سریع چهار دست و پا میشد و دنبالتون میومد اما بیچاره تا بهتون میرسید شما دوباره برمیگشتین. اونم همش در حال راه رفتن الکی بود. اما با دیدن تو و امیر خدا رو شکر جوگیر شد و غذاشو خورد. بعد از ناهار هم امیر علی و طهورا خوابیدن. مامانی هم هر کار کرد تا خوابت ببره نخوابیدی و تا غروب بیدار بودی. اما موقع برگشتن به خونه ما تو بغل من خوابت برد....
24 مرداد 1391

ریحانه جونی تو لباس مامانی و بابایی

سلامممممممممم امشب ریحانه جونی و مامان و بابا و زندایی و دایی مهدی شام خونمون بودن نمیدونید چه حالی میده وقتی دستشو میگیرم و میبرمش دستشویی تا جیش کنه هیچ وقت فکرشو نمی کردم با انجام این کار اینقده ذوق کنم. خدا قسمت همه بکنه امشب وقتی ریحانه جونی رو خواستم ببرم دستشویی گفت نه دستمو نگیر گفتم چشم خودت بیا با هم رفتیم دم در دستشویی و تا خواستم باهاش برم داخل همون دم در وایستاد و گفت نه  تو بیرون یعنی تو بیرون باش. گفتم چشم من بیرون میمونم و نگاهت نمی کنم. تو برو داخل وقتی جیش کردی منو صدا کن تا بیام بشورمت. گفت باشه و رفت تو، قربونش برم خودش لباسشو داد بالا تا نجس نشه وقتی ج...
24 مرداد 1391

هنرهای مامانی واسه جیگرطلا

  اینا رو مامانیم دوخته، باور کن  برو ادامه تا خودت ببینی  چندتا لباسم دیگه هم که وقتی کوچولو بودم واسم دوخته بود و الان در دسترس نبود وگرنه از اونام عکس میگذاشتم.  دست مامانی گلم درد نکنه که این همه واسم زحمت میکشه   اینا رو هم با چوب بستنی هایی که خاله به تنهایی خورد و به ما هم یه تعارف خشک و خالی نزد درست کرد. بازم دستش درد نکنه که حداقل چوباشو بهمون داد   کلاه بوقی تولد یک سالگیم  کلاه بوقی تولد دو سالگیم   ...
24 مرداد 1391

بدون عنوان

الان اگه مامانی ریحانه اینو ببینه یاد خاله مرمر بدبخت میافته و کلی میخنده. بدجنسا وقتی کوچولو بودم با این حرف اشکمو در میاوردن . الان این عکس منه با مامانی ریحانه خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
24 مرداد 1391

ریحانه و دوستان

  خاله اومده با چندتا عکس از ریحانه و دوستاش     زودی برو ادامه مطلب تا داغه از راست علیرضا، ریحانه، فاطمه زهرا این گل پسری هم که به جمعمون اضافه شده امیر علیِ اینم طهواست نی نی خاله حدیثه که در حال شکلات خوریه و با دوربین ما غافل گیر شده اینم از آقا ایلیا طاها جون نی نی خاله عالمه طهورا خانم آقا طاها ...
24 مرداد 1391

شیرین زبونیهای جیگرطلا

سلام به روی ماه همتون سلام به کوچولوهای مهربونی که آواره کوچه خیابونان. کوچولوهایی که تو یه چشم به هم زدن خونه هاشون رو سرشون آوار شد. دیشب بعد از افطار رفتیم بستنی توحید و شیرموز بستنی خوردیم اما خیالتون راحت . همه جا امن و امان است. . .  این دفعه بابایی ما رو مهمون کرد. خخخخخخخ چه حالییییییی داااااااااددد. کاملاً گوشت شد به تنمون بعدم رفتیم خونه مادرجون و میوه خوردیم. مثل همیشه چون فردا شبش جلسه قران خونه ریحانه جون بود منم مجبور شدم. لطفا دقت کنید . . . .  مجبور شدم همراهشون برم خونشون. جدیداً دیگه فقط مامانی پشت فرمون میشینه و بابایی فقط صبحها که میره سرکار اجازه داره رانندگی کنه. اینم از آخر و عاق...
24 مرداد 1391